_

_

داستانهایی از فرشتگان

اصلاحیه : چندی از دوستان بسیار عزیز و نور چشممان( قریب به یک نفر !!! ) خواستار حذف تصاویر هنری این قسمت شده اند.به زعم ایشان این تصاویر (تصاویر مربوط به قسمت داستانهایی از فرشتگان ) خلاف عفت عمومی اند.العجب. این هم نظری است.به هر حال تا بوده چنین بوده است که تصاویر فرشتگان را به صورت زنان زیبا تصویر می نمودند هر چند تعیین جنسیت فرشتگان صحیح نمی باشد. الا ایحال جهت جلب نظر ایشان که از هنرمندان عزیز ایران زمین می باشند علی رغم میل باطنی ام ،تصاویر فوق از این بخش حذف می گردند.باشد که مقبول نظر ایشان و سایر دوستان افتد.این قسمت با افتخار تقدیم می گردد به خواهر مهربانمان ؛؛؛ فریبا فوقانی ؛؛؛ یا علی*

۷ داستان : 




 ۱- شاعر و فرشته

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند. فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هر دویتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ...




۲- فرشته فراموشکار

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:"خدایا...میخواهم زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می خواهم و هلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است."
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت...

فرشته گفت:"تا بازگردم...بال هایم را اینجا می سپارم.این بال ها

در زمین چندان به کار من نمی ایند."

خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:"بال هایت را به امانت نگاه می دارم...اما بترس که زمین اسیرت نکند...زیرا خاک زمینم دامنگیر است..."فرشته گفت:"باز می گردم...حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد."

فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.او هرکه را که می دید...به یاد می اورد...زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت باز نمی گردند؟

روزها گذشت...و با گذشت هر روز فرشته چیزی از یاد برد...و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از ان گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی اورد...نه بالش را نه قولش را...

فرشته فراموش کرد......فرشته در زمین ماند......فرشته هرگز به بهشت بر نگشت...هرگز...




۳- معشوق

به یک فرشته گفتم:برو و معشوقم که عاشقش هستم را ببوس!! فرشته رفت و وقتی برگشت دیدم چشماش اشکیه و گریه کرده!! به فرشته گفتم: معشوق مرا بوسیدی؟! فرشته گفت: نه نشد !! به فرشته گفتم:چرا؟!فرشته مهربون گفت:دو فرشته هیچ وقت همدیگر را نمی بوسند.




۴- رویای خداوند

من یک نفر را می شناسم که پرواز می کند.او روی همین زمین راه می رود و توی همین آسمان پر می زند.او شبی خواب دیده که بال دارد و وقتی که بیدار می شود‌ بالهایش را با خود به بیداری می آورد.این چیزی است که او همیشه میگوید.اما هیچکس حرف هایش را باور نمی کند.

من اما حرفش را باور می کنم زیرا خدا هم همین را به من گفته است.یک روز از خدا پرسیدم دوستم بالهایش را از کجا آورده است؟

خدا گفت:من هر شب تکه ای رویا توی خواب شما می گذارم اما بیدار می شوید و رویای تان را همان جا جا می گذارید.

برای این است که زندگی زیبا نیست کاش رویای تان را با خود به بیداری می آوردید تا جهان زیبا شود.

بین شما و رویا هایتان دیواری بلند است این دیوار را بردارید تا خواب و بیداری تان در هم بیامیزد.بگذارید بیداری تان رویایی باشکوه باشد و خوابتان یک بیداری ناب.

خدا گفت:اگر رد رویاهایتان را بگیرید٬به من می رسید و من شنیدم که فرشته ای زیر لب می گفت:زندگی تعبیر رویای خداوند است ای آدم ها!رویای خدا را آشفته نکنید!




۵ - خواب عجیب

روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر




۶- عطر خدا

با افتخار اعتراف میکنم که غرغرهام کار خودش رو کرد

خدا گوششون رو گرفت و کشید و فرستادشون سر جاشون

بهتون توصیه میکنم هر چند وقت یک بار این فضولهای دوست داشتنی رو گم کنید

چون موقع برگشتنشون بد جوری عطر خدا رو روی شونه هاتون حس میکنید

کلی پیغام برام اوردن

 قراره از این به بعد اگه کسی دلمو شکوند به جاش من دل شکسته ی کسی رو پینه بزنم

اگه کسی آبرویی رو خراب کرد من بسازم

اگه کسی تنهام گذاشت به عنوان تشکر بهش لبخند بزنم

خیلی قرار زیاد گذاشتیم ولی فضولهای دوست داشتنیم میگن مثل اونا نباشم

چون اونا به خدا لو میدن ولی من به همه

کلی آدم

بیشتر خوب یه کوچولو هم بد

قراره از این به بعد فکر کنم همشون خوبن

خدا هم قول داده بهشون تو خوب بودن کمک کنه

خدا جونی    ماچ      بس که خوبی تو




۷ - پر سفید

شنیده ام در دوردست ها شهری است. شهری مملو از زیبائی های پایان ناپذیر. گویند در آن شهر فرشته ها هستند.  به سراغ فرشته ها می روم. می گویند فرشته نیستند و علاقه ای به فرشته شدن ندارند. چند قدم به عقب باز می گردم. کمی به اطراف خود می نگرم. انسان ها را می بینم. وای. خدایا. همه هراسانند.
چند قدم آن طرف تر پری از پرهای فرشتگان را می یابم. یک پر سفید در شهری که با آمدنم سیاه گشت. پر سفید هم سیاه شد. بی قرار نگشتم. آسوده ام و هیچ ناراحتی را نمی بینم. در شهر قدم می زنم.
دیگر نه فرشته ای است و نه انسانی. تنها یک سیاهی به دنبال من است. هر جا هستم او هم با من است. چشمان خود را می بندم ولی باز هم او ا می بینم. انسان ها رفتند؟ کجا؟
فرشتگان نیستند.
نگارنم. شاید آن سیاهی راهنمای من باشد. به طرف می روم. از من دور می شود. در مانده ام. چرا هیچ کس مرا یاری نمی دهد. قدم زنان به چشمه ای می رسم. قبل از نوشیدن آب، خود را در آن می بینم. من سیاه تر از آن سیاهم. من سایه ای از آن سیاهیم!






*.توضیح:با توجه به اینکه نویسندگان داستانهای فوق تقریبا ناشناخته اند لذا از درج نویسنده آنها معذورم.بدیهی است چنانچه نویسندگان آنها بر من محرز شود ،نام آنها را در ذیل هر داستان در ج می کنم.دوستان بزرگوار حقیر را از درج نظرات گهربارشان محروم نفرمایند.متشکرم