_

_

ایدز

ایدز   

 در تختخواب گرم و نرم خود آرمیده اید.ناگهان با صدای زنگ ساعت کوکی قدیمی خود بیدار می شوید.حس و حال بلند شدن را ندارید.با دست دنبال ساعت می گردید و زنگ آن را قطع میکنید و ساعت را روی میزکنار تخت تان می گذارید باز به خواب شیرین خود ادامه می دهید.این بار نوبت موبایل تان هست که خواب را از چشمان شما برباید.با یک " ا َه " بلند دنبال موبایل خود روی میز می گردید.هنگامی که قصد دارید موبایل خود را بردارید دستتان به ساعت کوکی می خورد.نیم خیز می شوید و به ساعت کوکی قدیمی خود که یادگاری از پدربزرگ عیال تان است خیره می شوید.سری به نشانه تاسف تکان می دهید.ازاینکه قرار است بخاطر خردشدن ساعت یادگاری به غرولند های او پاسخ دهید به خودتان لعنت می فرستید.جنازه ساعت را جمع می کنیدو نگاهی به موبایل تان می اندازید .ساعت ۷:۴۵ دقیقه صبح است.باز هم اداره تان دیر شده است و شما مجبورید باز اخم و تخم های رییس تان را تحمل کنید.حرصتان می گیرد.به زور و اکراه از جای خود بلند می شوید.فرصتی برای خوردن صبحانه ندارید.(اگر هم فرصت داشتید وقتی همسرتان در سفراست فرقی نمی کند.چون شما حتی به اندازه درست کردن یک نیمرو هم تخصص ندارید!!!)بسمت سرویس بهداشتی می روید.پس از ...(گلاب بروی ماه تان !!!) دندانهای خود را مسواک می زنید.در حال شستن مسواکتان هستید که متوجه می شوید آغشته به خون است.نگران می شوید.جلوی آینه دهان خود را (به اندازه یک اسب آبی) باز می کنید.منبع خون را پیدا می کنید.ردیف بالا سمت راست یکی مانده به آخر!!! دهان خود را می شویید.در همین حال چشمتان به مسواک می افتد.از اینکه آی کیویی قد نخود دارید خنده تان می گیرد.شما از مسواک همسرتان استفاده کرده اید.دچار حالت انزجار و اشمئزاز می شوید.در این لحظه به همسرتان فکر می کنید که هفته پیش بدلیل خونریزی ،لثه خود را جراحی کرده بود.سعی می کنید احساس تنفر خود را کنترل کنید.(هر چند نمی توانید) پس از پوشیدن لباسهای خود روبروی آینه موهای خود را شانه می کنید.در همین حین چشمتان به کارتی می افتد که به زبان انگلیسی چیزهایی روی آن نوشته شده است.شما که زبان فارسی را هم به زور میخوانید سعی می کنید دست و پا شکسته آن را بخوانید.عنوان بالای کارت AIDS group نوشته شده است و درمتن کارت نام و نام خانوادگی همسرتان نوشته شده است.مثل فیلمها شانه تان به حالت اسلوموشن به زمین می افتد.چشمهایتان از حدقه در می آید.دهانتان (باز مثل همان اسب آبی) باز می شود.محکم با دودست برسر خود می کوبید.از اینکه همسرتان بیماری ایدز خود را پنهان نموده است بشدت عصبانی هستید.و عصبانی تر آنکه شما با مسواک همسرتان مسواک زده اید.از این نتیجه گیری اعصابتان بهم می ریزد.تصمیم می گیرید یک حال اساسی از همسرتان بگیرید.در طول روز همه اش در این فکر هستید چطور با این بیماری سر کنید.باورتان نمی شود.شما نمی توانید خودتان را قانع کنید که مبتلا به ایدز هستید.از همسرتان بشدت عصبانی هستید و از آن متنفرید.در فکر انتقام هستید.(و اینقدر بی منطقید که فقط فکر خودتان هستید و اصلا به همسر بیمارتان فکرنمی کنید واقعا که...).چند بار از اداره تماس می گیرید ولی موفق به صحبت با همسرتان نمی شوید.همسرتان جهت یک ماموریت اداری به انگلستان سفر کرده است.اینکه شاید در یکی از همین سفرهای خارج از کشوراین فاجعه رخ داده است به خودتان لعنت می فرستید که چرا اجازه داده اید همسرتان سرکاررود.یادتان می آید همسرتان هنگام ازدواج حتی دیپلم هم نداشت و شما با حمایتهای مادی و معنوی او را تا گرفتن مدرک دکترا (در رشته بیمه) همراهی کرده اید.اشک سراسر پهنه صورت شما را فرا گرفته است.(عینهو سریالهای عموعزت!!!) اما اکنون چه؟ به کجا رسیده اید.این است دسترنج تمام زحمتهایی که برای او کشیده اید.در فکر این هستید که با آبروی رفته تان چه کنید.یاد حرف مادر و خواهرتان می افتید که می گفتند " این دختره به درد تو نمی خوره.اصلا در شان ما نیست...".دیگر هیچ حس عاشقانه ای نسبت به او ندارید.به خانه تان که برمی گردید از تلفن ثابت به همراه همسرتان زنگ می زنید.بالاخره موفق می شوید.سعی می کنید خونسردی مصنوعی خودتان را حفظ کنید.قرار است فردا ساعت ۹ شب به تهران برسد...  

 

(ساعت ۱۲:۴۶ نیمه شب....)... شدت بگومگوی شما بحدی است که حتی همسایه ها هم متوجه می شوند.همسر شما از رفتار شما حسابی گیج و منگ شده است . نمی داند چکار کند.شما سعی دارید به بهانه های مختلف از او ایراد بگیرید.شما به او می گویید دیگر از کار کردن و سفرهای متعدد خارجی اش خسته شده اید.موضوع را به روابط کاری و اداری می کشانید.به او می گویید از اینکه با همکاران مرد کار می کند شدیدا عصبانی هستید.در همین حین همسرتان هم سفره دلش را باز میکند.همسرتان به شما می گوید که از اینکه همیشه مجبور بوده است بخاطر شما در میان همکاران و دوستان و آشنایان تحقیر شود در عذاب بوده است.شما بدلیل اختلاف سطح علمی و اجتماعی تان با همسرتان هیچگاه در مهمانیها و همایشهای که از شما دعوت می کرده اند شرکت نمی کرده اید و این باعث ناراحتی و گلایه همسرتان می شده است.از اینکه از همسرتان در روزنامه ها و مجلات معتبراخبار و مقاله هایی منتشر می شده است به او حسودی می کردید.کاسه صبرتان لبریز شده است.می خواهید دیگر به سیم آخر بزنید.شما به او می گویید از بیماری ایدزش باخبرید.و این احتمالا بدلیل سفرهای متعدد خارجی و روابط غیرعادی اوست.شما برای اثبات این قصیه کارت ایدزش را به رخش می کشید.همسر شما مات و مبهوت مانده است.بیکباره صدای هق هق گریه اش تمام فضای خانه را پر می کند.شما دست بردار نیستید.او از اینکه این کارت چگونه بدست شما رسیده است بشدت متحیر است.همسر شما قصد دارد همه چیز را توضیح دهد و تمام ماجرا راتوضیح دهد.ولی شما با سنگدلی اجازه صحبت به او نمی دهید.شما از شدت عصبانیت همسرتان را کتک می زنید.(ای بشکنه اون دستت...!!!)شما به جنون رسیده اید.همسرتان قصد فرار از دست شما را دارد.وسایلش را جمع میکند و می خواهد برود.شمامانع آن می شوید.در این کش و قوس سیلی محکمی بصورت او می زنید.همسرتان تعادلش بهم می خورد و سرش به سنگ اوپن می خورد.همسرتان نقش بر زمین میشود .به او نزدیک می شوید.او تکان نمی خورد.ناگهان متوجه می شوید سر همسرتان آغشته به خون است.دست پاچه شده اید.نگران به اطراف خود نگاه میکنید....همسرتان مرده است.شما همسرخود را کشته اید.(ای قاتل بالفطره ...)از ترس تان اورژانس را هم خبر نمی کنید.هراسان تصمیم می گیرید خانه را ترک کنید و گم و گور شوید....  

 

(چند روز بعد....).... شما در حالیکه در ویلای رامسر خود پنهان شده اید نهایتا توسط پلیس دستگیر می شوید.در اداره آگاهی شما به همه چیز اعتراف می کنید.اما پلیس به شما می گوید اتهام شما چیز دیگری است: اقدام به ضرب و شتم همسرتان.شما مجددا دهانتان (مثل همان اسب آبی) بازمی ماند و در کمال تعجب متوجه می شوید همسر شما زنده است .پلیس به شما توضیح می دهد چگونه همسایه ها پس از در گیری شما نگران میشوند و وارد منزل شما شده اند و جسم آغشته به خون همسرتان (ای ضارب بالفطره...) را به بیمارستان منتقل و پس از بستری در آی سیو به بخش منتقل شده است.شما فعلابه این اتهام بازداشت شده اید.با قرار وثیقه باباتون آزاد میشوید.چند روز بعد برگه احضاریه دادگاه بدست شما می رسد.همسرشما تقاضای طلاق کرده است.خوشحال می شوید.آرزو میکنید کاش مرده بود...چند روز بعد از بیمارستان تماس میگیرند.حال همسرتان خوب نیست.شما می بایست به همسرتان خون اهداء کنید.از تعجب شاخ در می آورید(مثل بوفالو) بطور خصوصی با دکتر همسرتان صحبت می کنید.به دکتر توضیح می دهید بدلیل ابتلاء به بیماری ایدز قادر به اهداء خون خودنیستید.دکتر قضاوت را به بعد از آزمایشات موکول می کند.نتیجه آزمایشات مشخص میشود.اینبار ضمن اینکه شاخ درآورده اید(مثل بوفالو) دهانتان هم (مثل همان اسب آبی) باز می ماند.دکتر به شما توضیح می دهد نه شما نه همسرتان هیچکدام مبتلا به بیماری ایدز نیستید....شما با اهداء خون خود جان همسرتان را نجات می دهید....  

 

(چند ماه بعد...)....اکنون چندماهی است دیگر وجود او را در خانه احساس نمی کنید.تمام صحنه ها را مرور می کنید(بقول سینما توغرافها فلاش بک می زنید).از اینکه اینقدر عجولانه به همسرتان تهمت زده اید خود را نمی بخشید و بشدت پشیمانید.بعد از طلاق همسرتان در نامه ای برای شما توضیح می دهد که کارتی که شما پیدا کردید کارت عضویت افتخاری همسرتان درAIDS group (گروه سیستمهای توسعه بیمه های خطوط هوایی) -Airlines Insurance Development Systems gorupe- بوده است و قرار بوده در مراسم تقدیر از نخبگان ایران از همسرتان بعنوان پژوهشگر نمونه در بخش بانوان تقدیر شود.همسرتان می خواسته شما را سورپرایز کند....همسر شما چند ماه بعد بعنوان مشاور رییس جمهور انتخاب می شود و با استاد خود ازدواج می کند....    

(یکسال بعد....)... شما بعلت شدت تنفر از خودتان در حال نابود شدن هستید.شما که زندگی خودرا باخته اید قید همه چیز را زده اید و به مواد مخدر و کراک وشیشه پناه آورده اید.شما اکنون بدلیل اعتیاد تزریقی به بیماری ایدز مبتلا هستید و در انتظار مرگ بسر می برید....   

 پی نوشت : 

 1: بیماری ایدز را جدی بگیرید اما نه آنقدر که دیگر به هر چیزی شک کنید. 

 2  : به یک کارگردان جهت ساخت سریال کشداری بر مبنای این داستان نیازمندیم.(اند تعلیقه!!!) 

 3: سعی کنید خودتان هم همراه همسرتان پیشرفت کنید وگرنه همان میشود که گفتم.  

4 : با سپاس ویژه از فرورتیش رضوانیه،نودال،امپکس،اهالی محترم زعفرانیه و خانواده محترم رجبی!!!   

 


مژده : با خبرشدیم نویسنده طناز و قهار سابق همشهری مسافر جناب استاد ؛فرورتیش رضوانیه؛  به روزنامه همشهری نقل مکان کرده اند و من بعد شاهد داستانهای طنز ایشان هرروز در روزنامه وزین همشهری خواهیم بود.  

از فرورتیش رضوانیه کتب   "12 سپتامبر" و "بومرنگ" منتشر شده است. 

توضیحات بیشتر  :http://farvartish.persianblog.ir       

12 سپتامبر اثر فرورتیش رضوانیه


   

درج نظر خصوصی

نظرات 57 + ارسال نظر
مسعود جمعه 20 آذر 1388 ساعت 23:28

سلامی کماکان به رنگ آبی آسمان اهواز
من اگه ببینمت با همون آلت قتاله اون ( قاتل بالفطره ) خدمتت می رسم که این همه خوندم ببینم آخرش به چه کار خیری ختم میشه اون وقت بعد نیم ساعت متوجه شدم که سر کارم
ولی دور از شوخی محشر بود . نهایت حالگیری بود . البته نهایت نهایت که نه . چون نهایت نهایت حالگیری اینه که آبی شهر اهواز عقده 9 ساله سر دل لنگیا بذاره
شب خوش

همه جای ایران آبی است....
فداتون بشم یه کم خونسرد باش من اگه می دونستم اینقدر شاکی می شی که آخرشو هندی تموم می کردم.من ... بکنم بخوام حالگیری کنم.

مسعود جمعه 20 آذر 1388 ساعت 23:29

بابت تبلیغ صفحه کامنتت هم ممنون .

قربون شما.شما جون بخواه....

rexaniar شنبه 21 آذر 1388 ساعت 01:20 http://koolaak.ir

جهان را صاحبی باشد...خدا نام
داستان جالی بود و در عین حال تو جامعه ی ما کم نیست
به نظر من باعث افتخار اگه کسی مدرکش بالاتر از خودش باشه حتی اگه خودش دیپلم هم نداشته باشه
.
داستان جالبی بود آخرش خیلی حال کردم که ایدز گرفت
به امید ظهور
یاعلی

مرسی که سر زدی.البته خدانکنه کسی مبتلا بشه ولی جزای بداندیشی همینه دیگه.

rexaniar شنبه 21 آذر 1388 ساعت 01:22 http://koolaak.ir

رفع سوتی:
اگه کسی مدرک زنش از خودش بالاتر باشه

عین- جیم شنبه 21 آذر 1388 ساعت 08:11 http://www.taraqe.blogfa.com

امید جان ببینم شما با مرحوم هیچکاک هسبتی ندارید
چون از اول داستان اینحس تعلیق بد جور پا در هوایمان کرد
البته خوبیش اینه که اخرش مثل فیلمهای ایرانی ختم به خیر شد و مرد داستان محکوم به قضاوت نا به جا
در کل دستت درد نکنه خیلی با حال بود

ببخشید شما به زندگی نکبتی مرد داستان میگی ختم به خیر شدن.جل الخالق !!!!

عین- جیم شنبه 21 آذر 1388 ساعت 08:12 http://www.taraqe.blogfa.com

در باره کش دا کردن داستان هم من یه ادرس میدم اما نگو از من گرفتی
یه توک پا برو پیش قریبا
اون میتونه این داستان تو رو مثل سریال دلنوازان شونصد قسمت کنه

البته ایشون که ید طولایی دارند در داستان دنباله دار .و بهیچ وجه کش و آب به داستان نمی بندند.!!!

دررودی شنبه 21 آذر 1388 ساعت 10:26 http://darroudi.blogsky.com

سلام :

به نظرم همینجوری ادامه بدید فیلم نامه نویس خوبی میشید ولی باید اخر این داستان را عوض کنید و همه چیز به خیر وخوشی باشد

از اینکه منت گذاشتید و نظر دادید متشکرم.به نظر من اینقدر فیملها و سریالهای ما هندی و با خیر و خوشی تموم شده که عادت کردیم همیشه اینجوری باشه.خب اینم یه جورشه !!!

مرضیه شنبه 21 آذر 1388 ساعت 12:41 http://delvapa30.persianblog.ir

سلام داداش امیدم خوبی ؟ بابا ایول خیلی باحال بود ولی چه نسبتها که به این مرد کم سواد نداددیدااا بوفالو اسب آبی ....

مرضیه شنبه 21 آذر 1388 ساعت 12:41 http://delvapa30.persianblog.ir

ولی خوب خیلی باحال بود

مرضیه شنبه 21 آذر 1388 ساعت 12:42 http://delvapa30.persianblog.ir

بیچاره مرده از اونچه بدش می یومد سرش اووومد

مرضیه شنبه 21 آذر 1388 ساعت 12:42 http://delvapa30.persianblog.ir

یکی بگه می مردی یه کم دندون رو جیگر سوخته ات میذاشتی

مرضیه شنبه 21 آذر 1388 ساعت 12:43 http://delvapa30.persianblog.ir

زنه به جای اینکه سوپرایزش کنه زندگی رو کوفتش کرد

حقشه ندیدی چه جوری بهش تهمت زد .ای ...بی ... ف...

ماه-ی یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 00:14 http://mah-i.blogfa.com

سلام. اولا از لطفتون سپاسگزارم. ثانیا به نظر من داستان آموزنده ای بود! و نکات مفید زیادی داشت. اما دقت کردید تمام این قضایا و بدبختی ها از کجا شروع شد؟ از یه قضاوت بی جا. اگر حمد بر خودپسندی نباشد بنده یک جمله قصار دارم که می گوید: همیشه برای قضاوت کردن زود است!
در ضمن خانواده محترم رجبی رو خوب اومدید هرچند یه کم تکراری شده!

ماهی یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 03:17 http://meandherself.blogfa.com

خیلی روان و خوب نوشته بودی، اوایل داستان لحن راوی کمی اذیت کننده بود، ولی بعد که به آن عادت می کردی خیلی دلچسب می شد. پایان خوبی هم داشت.

شرمنده اگه اذیت شدید.حلالم کنید

ابجی فری یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 05:22 http://roozegarr.persianblog.ir

یکشنبه ی امید دل خوش

دیروز حاجی داشتیم/// ماشالله دو تا دوتا... از ساعت ۱۲شب فرودگاه بودیم تااااااااااااااااااا... چقدر خوشحالم که امید دل متوجه نبودنم شد... بقیه که

مبارک است انشاالله.حالا بپا ولیمه ندهند خدایی نکرده زبونم لال چشام کور ....

ابجی فری یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 05:40

وااااااااااااااااااای حقش بود... جیگرم حال اومد... آخیش

ابجی فری یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 05:41

باید تشریف می بردن با همون مادر و خواهرشان زندگی می کردند

ابجی فری یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 05:43

کتک؟!!!

ابجی فری یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 05:44

چرا ایدز نداااااااااااااااااااااااااااااشت؟ کاش داشت

ابجی قری یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 05:47

آخی... خدا رو شکر که ایدز گرفت و معتاد و بدبخت و انگل جامعه هم شد
از اونجا که هر تیکه ای رو که خوندم همون موقع کامنت گذاشتم هر کامنتیم یه مدله عزیزمگمون نکنی دیوونه ما... اینا نشون دهنده ی احساسات متغیر و فمنیستی آبجیته

البته کاشکی ایدز نمی گرفت باید بگیم خدا شفاش بده ما بدکسی رو نمی خواهیم.ضمنا شما عاقلترین آبجی دنیایید.

ابجی فری یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 05:50

فروتنانه جا داره بابت تشکرت از اهالی زعفرانیه ممنون باشم... ولی ایهام داشت!!! نکنه خانواده ی محترم رجبی و ضارب و قاتل بالفطره همسایه ی ما هستن و من نمی دونم... یه ذره ادرس دقیقتر بده ببینم دنیا دست کیه۰خفقان از طریق حس فضولی)

رد پای زعفرانیه را می توانید درهمین کامنتها پیدا کنید.مطمئنا همسایه های شما آدمهای عاقلی هستند.

سعید یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 08:19 http://setadiha.persianblog.ir/

سلام امید جان
پستت خیلی خیلی آموزنده و از اون بیشتر فمنیستی بووووووووووووووووود!!! کتک!!! قاتل بالفطره!!! طلاق!!! اعتیاد!!! ایدز!!! آخه چرااااااا؟

ای کاش یه ذره باسوادتر بود و مثل من انگلیسیش دست و پا شکسته نبود.

کاش یه کم مثل شما عاقل بود داش سعید!!!

ساناز یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 13:29 http://iam-sick.persianblog.ir/

سلام
حالتون چطوره
داستان جالبی بود
مرسی سر زدید
لینکتون کنم؟

آزاده (هنر دستی) یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 15:29 http://honaredasti.blogfa.com

سلام. خوبین؟
عجب داستان جالبی بود. پایانش هم که به نظر من واقعا قشنگ بود. این آدمای عجول بایدم همین عاقبتشون باشه.

در ضمن اون مورد که آخر کار که از خانواده رجبی تشکر کرده بودین از همش بهتر بود

موفق باشین .

ماشاالله این خانواده رجبی چقدر طرفدار داره!!!

دررودی یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 18:48 http://darroudi.blogsky.com

دوباره به روزم بدو بیا[گل]

محمدرضا یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 19:47 http://shabname-m.blogfa.com/

راستش رو بخوای خوشم نیومد به قول خودتون خیلی سریالی بود البته از همون اول من حدس زدم که مرد اشتباه کرده باشه داستان کتک زدن و اشتباهی سرش به کنج دیوار خوردن هم آخر کلیشه بود

از استادی چون شما غیر ازاین بعید بود.ممنون بابت نظری که دادید.ما تازه کارها باید پیش شما درس بدیم.

سحر یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 21:21 http://anael.persianblog.ir/

سلام .بسیار زیبا نوشتید...
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد...

سیمین (امید) دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 00:34 http://www.architect212.blogfa.com

سلام
داستان تکان دهنده بود
از حضورتون در امید و دعوتتون ممنونم
شب خوش

مانلی دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 01:22 http://mang.blogsky.com/

داستان خوبی بود بهتر
اما مثل سریالهای ما سر کاری تر هم می تونست باشه

به جان خودم ما قصد سر کار گذاشتن کسی را نداشتیم.ای بابا ببین چه جوری برای ما حرف در میارن....

ابجی فری دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 06:51

صبحت بخیر امید دل... نگران نباش اصلا/ حاجی های عزیز ما تست انفلوانزا رو دادن و هیچ مشکلی شکر خدا ندارن... شنبه هم ولیمه س تشریف میارین انشالله که؟//

خب خدا رو شکر.بله که میاییم.با اهل و عیال هم میایم...

ابجی فری دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 08:58

دکتر عین جیم جان به روز هستن

زن مستقل دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 11:25 http://independentwoman.blogsky.com/

سلام
داستان بسیار جذابی بود و خیلی خوشم آمد.
قلمتان تحسین برانگیز است

و افتخار حضور سبز شما تحسین برانگیزتر است.ممنونم

فانی سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 00:08 http://www.faniboy.blogfa.com

از قدیم گفتن که هر گردی گردو نیست !!!

پیچ سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 01:12 http://www.makk.blogfa.com

سلام، مطمئناً اگر برایت بنویسم "وبلاگ خوبی داری" خوشحال نمی شوی و می فهمی یک نظر کلی دادم تا تنها جوابت را داده باشم. ولی می خواهم نظرم را بگویم که داستان جالبی است اما مقداری خارج از واقعیت به نظر می رسد و اتفاق ها خیلی شسته رفته می افتند و دیگر اینکه لحن نوشته زیاد مشخص نیست می خواهد طنز باشد و یا یک داستان جدی را تعریف کند. اگر طنز است ، طنزش کم است و خیلی جای مانور دارد و اگر جدی است چرا بعضی فرم های طنز دارد. امیدوارم از انتقاداتم برداشت بد نداشته باشی به هر حال این چیزی است که به نظر بنده می آید و صرفا ً درست نیست. موفق باشی

متشکرم دوست عزیز.مطمئنا اگر عیب هایم را بگویی خوشحالتر می شوم.اینکه فرمودید خارج از واقعیت است جای بحث دارد.در عالم واقعیت هر چیزی امکان دارد.ممکن است چنین موردی هم پیش بیاید.اینکه متن داستان نه طنز طنز است نه جدی به نظر حقیر یکی از تعلیقات این داستان همین است.خب شاید اینهم نوعی از نگارش داستان باشد.در بسیاری از سریالهای و داستانهای خارجی چنین موضوعی را شاهد هستیم.بهر حال از راهنماییهایتان ممنونم.

ستاره سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 03:26 http://setarehbaroon.blogfa.com/

درود
خواندمتان فکر میکنم باید یک بار دیگه هم بخوانم /بیشتر شبیه یک متن روانشناسی بود تا یک داستان /داستان سطحی و رو بود هیچ چیز پنهانی نداشت
اما موضوع بکر بود
نوع نگارش عالی
و اما تا حدودی نقد میکنم البته با اجازه
قهرمان داستان را از مخاطب به خودتان انتقال دهید :

در تختخواب گرم و نرم خود خوابده بودم.ناگهان با صدای زنگ ساعت کوکی قدیمی (خود)از جا پریدم.حس و حال بلند شدن را نداشتم و ادامه...
در مورد خود که داخل پرانتز رفت این ساعت برای شما نیست برای اینکه نویسنده در پاراگراف بعدی متذکر میشود ساعت قدیمی که از ....به ارث رسیده...


.پس از ...(گلاب بروی ماه تان !!!) در اینجا هم نیازی نیست که گلاب به روی مخاطب ببندید مگر مخاطب در طول شبانه روز خودش از دشتسویی استفاده نمیکند /به نظر من همون یاد آوریث مسواک کافی بود و نیازی به این قسمت نبود...

در کل خوب بود اگر چکش کاری شود میتوان از آن یک داستان خوب طنز استخراج کرد...
موفق باشید و پیروز

متشکرم از نظر و نقد جالبی که کردید.البته منطقی تر همین بود که شما فرمودید.تغییر در نوع روایت داستان شاید باعث روانتر شدن داستان می انجامید.که در اینصورت مجبور بودم کمی از طنز داستان را بکاهم.متشکرم.

ابجی فری سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 06:25

مشق من به روزه استاد... قدم رنجه بفرمایید

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 11:28 http://iam-sick.persianblog.ir/

سلام
شما لینک شدید

نوشینه سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 12:13 http://nargess777.blogfa.com

سلام از آشنایی با شما خوشحالم و از خوندن داستان لذت بردم روان و حودمانی نوشته اید مشکلی که به نظر من می رسد زاویه دید است که به حای دوم شهص جمع بسته شده که مرسوم نیست بهتر بود می نوشتید : در تخت خوای گرمت خوابیده ای
موفق باشید

شاید می خواستم به شخصیتهای داستان احترام بگذارم!!!! ممنونم

زرزور سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 13:44

سلام
جالب و آموزنده و خوب

موفق باشید

اگر قالب داستان به ان بدهید با شخصیت های معین

شاید زیباتر بشه

انشاالله اگر خداوند توفیق دهد و مرتکب داستان دیگری شدم توصیه شما را بکار می بندم.ممنونم

ابجی فری چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 06:45

سلام امید دل... بابت اون همه حرف قشنگی که تو مشق من زدی ممنون... حسابی روحیه گرفتم

بابا روحیه!!!!!!!!!!!!!

پیمان چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 09:40 http://homearts.blogfa.com

سلام آقا امید گل . دست مریزاد . واقعا نوشته جالبی بود. فقط طرز نقل داستان بدلم ننشست. بنظر بنده اگه از روش سوم شخص برای نقل داستان استفاده میکردید تاثیر گذارتربود. البته میدانید که بهیچوجه قصدم زیر سوال بردن کل کار نیست. چو واقعا خوب بود و جای بحث نیست . دوم هم اینکه اگه کمی تعلیق ماجرا را بیشتر میکردد واقعا عالی میشد.

متشکرم پیمان عزیز.انتقاد شما را دوستان دیگری نیز وارد نمودند.اصولا اینگونه نقل داستان مرسوم نیست.ایده من بر گرفته از داستانهای جناب آقای ؛فرورتیش رضواینه؛ در همشهری مسافر است.البته برداشتی ناشیانه و مبتدیانه از ایشان.بهر حال متشکرم.

عین- جیم چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 16:14 http://www.taraqe.blogfa.com

ما همچنان منتظر اپ بعدی هستیم
فریبا هم بااین دوستای تنبلش

مصرع دوم : هیچ جا نمی ریم همین جا هستیم.
استاد عین جیم ما کجا و شما و استاد فریبا کجا.
ما در این بادیه لنگ می زنیم/در پیش طلا آهنیم و زنگ می زنیم

سلام همسایه های ۵ چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 21:04 http://rezatehranii5.blogsky.com

سلام.ممنون سرزدی
من فکر کنم اگه زاویه دید دیگری را انتخاب می کردی داستان پرتری بدست می اومد

متشکرم تهرانی جان.حضور شعرای نوپردازی چون شما باعث افتخار من است.

دررودی چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 22:24 http://darroudi.blogsky.com

به روزم از اینکه سر میزنید ممنونم[گل

ابجی فری پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 06:42

سلام امید دل خواهر و ستاد... چه خوبه که دوستای گلی مثل تو هستن تا وقتی ادم کم اهمیتی و بی توجهی می بینه خیلی دلش نگیره//

ما مخلص هر چی خواهر و برادر با معرفتیم !!!

ابجی فری جمعه 27 آذر 1388 ساعت 06:21

سلام سلام امید دل... تو هم که ۵ شنبه به ستاد سر نزدی!!!
جمعه ی خوبی داشته باشی//

ستاره جمعه 27 آذر 1388 ساعت 10:29 http://setarehbaroon.blogfa.com/

مسعود جمعه 27 آذر 1388 ساعت 22:01 http://www.world-sport.blogfa.com/

سلام امید جان . خوبی ؟ کاکتوس به روز شده اگه افتخار بدی خوشحال میشم

ابجی فری شنبه 28 آذر 1388 ساعت 06:18

شنبه ی امید دل خوش

عین- جیم شنبه 28 آذر 1388 ساعت 10:45 http://www.taraqe.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد