_

_

نوروز۸۸

 

 

 

 

 

 

 

ننه سرما داشت روزهای آخر ماندنش را می‌گذراند. دیگر نفس‌هایش سردی نداشت. برف‌هایی را که با خودش آورده بود، کم‌کم با گرمای خاله خورشید داشتند آب می‌شدند. او باید جایش را به عمو نوروز می‌داد. عمو نوروز هم توی راه بود داشت می‌رسید. او تازه رسیده بود به پشت کوهی که آن طرف، سینه دشت قد علم کرده بود و منتظر بود که ننه سرما خودش را جمع و جور کند تا او با شادمانی و خوشحالی جایش را بگیرد و برای همه شور و نشاط و شادی را به ارمغان بیاورد ... این چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالی خداحافظی کرد و رفت. ننه سرما که رفت عمو نوروز پایش را گذاشت به آبادی. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالی و مردم سر راهش هدیه می‌داد و همین طور که می‌رفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز می‌شد و رشد می‌کرد. عمو نوروز یکی یکی در خانه‌ها را می‌زد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هدیه می‌کرد.و همین طور که می‌رفت به خانه‌ای رسید. با شادمانی در خانه را به صدا درآورد و منتظر ماند تا کسی با شادمانی و خوشحالی در را به رویش باز کند و او بهار و گل و سبزه را به او هدیه بدهد. عمو نوروز دوباره در زد، ولی جوابی نشنید و کسی در را به رویش باز نکرد. خانه ساکت و آرام بود عمو نوروز دوباره در زد و این بار محکمتر صدا زد: «منم ... منم عمو نوروز برایتان بهار آورده‌ام ... بهار ...»
پیرزنی آهسته در را باز کرد.
عمو نوروز با خوشحالی سلام کرد. بلند گفت: «سلام خاله پیرزن کجایی چرا در را باز نمی‌کنی. نکنه خواب مانده‌ای. مگر بهار را نمی‌خواهی مگر گل و سبزه و چمن را نمی‌خواهی ... مگر شادی و شادابی را نمی‌خواهی ... من همه این روزها را برای تو هدیه آورده‌ام. خاله پیرزن همین طور که غمگین عمو نوروز را نگاه می‌کرد با ناراحتی گفت: «کدام عید ... کدام نوروز ... من عید و نوروزم کجا بود ... بهار و گل و سبزه و چمنم کجا بود. وقتی که من هیچی ندارم که عیدی بدهم به نوه‌هایم و باید شرمنده‌شان شوم دیگر عیدم کجا بود ... نوروز من کجا بود.»عمو نوروز از حرف‌ها و درد دل‌های خاله پیرزن ناراحت شد. ولی ناراحتی‌اش زود گذشت و با خنده بلندی گفت: «خاله پیرزن اینکه ناراحتی ندارد من الان کاری می‌کنم که تو هم عید و نوروز داشته باشی و دست کرد توی بقچه بزرگش و یک کیسه پر از نخود و کشمش و گردو و پسته و فندق درآورد و چند سکه هم گذاشت کف دست پیرزن. خاله پیرزن که باورش نمی‌شد حسابی خوشحال شد و از ته دل خنده شادمانه‌ای کرد و از عمو نوروز خیلی تشکر کرد و با خوشحالی گفت: «آفرین بر تو عمو نوروز ... من هم بهار خواهم داشت ... بهاری سبز و پر از گل و چمن ... خیلی ممنون ... خیلی ممنون ... تو من را روسفید کردی.»عمو نوروز هم با خوشحالی بهار را به خاله پیرزن هدیه داد و راه افتاد تا به خانه‌های دیگر سر بزند. او رفت و رفت تا به خانه دیگری رسید در زد و شادمان منتظر ماند تا در را به رویش باز کنند. ولی کسی نیامد عمو نوروز دوباره در زد ولی باز هم کسی نیامد و باز هم محکمتر زد و این بار زنی با ناراحتی و سر و رویی آشفته در را به روی عمو نوروز باز کرد. عمو نوروز با خوشحالی بلند سلام کرد. اما زن جوابش را به سردی داد. عمو نوروز گفت: «منم ... منم عمو نوروز برایتان بهار آوردم. گل آورده‌ام ... سبزه و چمن آورده‌ام ...»اما زن از ناراحتی چیزی نگفت. عمو نوروز یک مرتبه خنده‌اش را خورد و خوشحالی‌اش تمام شد. با ناراحتی گفت: «چی شده خواهر ... چرا ناراحتی ... چرا نمی‌خندی. مگه تو بهار نمی‌خواهی؛ مگر گل و سبزه و چمن نمی‌خواهی ...»
زن با ناراحتی گفت: «کدام بهار ... کدام نوروز ... کدام گل و سبزه و چمن ... من پنج تا بچه کوچک و قد و نیم قد دارم. هیچ کدامشان هم رخت و لباس عید ندارند من هم که پول ندارم برایشان رخت و لباس نو بخرم. حالا هم مانده‌ام که چه کار کنم. از کجا برایشان لباس تهیه کنم. آنها ناراحت و غمگین هستند. عمو نوروز کمی ناراحت شد ولی باز با خوشحالی خنده‌ای کرد و گفت: «خواهر من اینکه ناراحتی ندارد من الان به بچه‌هایت لباس‌های قشنگ و رنگارنگی می‌دهم لباس‌هایی به قشنگی بهار ...» و دست کرد توی بقچه‌اش و چند لباس کوچک و بزرگ و رنگارنگ، درآورد و داد به زن. زن این طور که دید یک مرتبه گل از گلش شکفت باورش نمی‌شد فکر کرد خواب می‌بیند با خودش گفت: «وای خدای من ... چه لباس‌های قشنگی ... خدایا شکرت لباس بچه‌هام نو شد ... عمو نوروز خیلی ممنون ... خیلی ممنون. تو بهار را به خانه ما آوردی. ما از تو ممنونیم.» عمو نوروز بهار را به زن و بچه‌هایش هدیه کرد و راه افتاد تا به خانه دیگری سر بزند و بهار را هم به آنها هدیه بدهد.
او همین طور رفت و رفت تا به خانه دیگری رسید. در زد و منتظر ماند تا کسی با شادی در را به رویش باز کند و او بهار را به او هدیه بدهد. ولی اینطور نشد، دوباره در زد این بار پیرمردی در را به رویش باز کرد. عمو نوروز خنده‌ای کرد و بلند گفت: «سلام بابا بزرگ، سلام ... من عمو نوروزم. برایتان بهار آورده‌ام. بهار و گل و سبزه و چمن را از من تحویل بگیرید ...»
ولی پیرمرد با ناراحتی گفت: «کدام بهار ... کدام گل و سبزه و چمن ... ما که بهاری نداریم اول سالی باید محتاج دیگران باشیم ...»
عمو نوروز با ناراحتی گفت: «چطور مگر؟!»
پیرمرد گفت: «ما یک گاو داریم که از طریق این حیوان روزگارمان می‌گذرد الان این گاو مریض افتاده گوشه طویله. ما که با این حال بهار نداریم.»
عمو نوروز پیرمرد را دلداری داد و گفت: «طویله را به من نشان بده.» پیرمرد عمو نوروز را به طویله برد. عمو نوروز دستی به سر و گوش گاو کشید و بعد از توی بقچه‌اش علفی سبز و تر و تازه درآورد و به او داد. گاو علف را که خورد یک مرتبه بلند شد و ماق بلندی کشید و سرحال و قبراق شد و همین طور شادمانه ماق می‌کشید. پیرمرد باورش نمی‌شد با شادمانی خنده‌ای کرد و عمو نوروز را در آغوش گرفت و او را بوسید و با خوشحالی از او تشکر کرد و گفت: «خیلی ممنون عمو نوروز تو بهار را به من هدیه کردی ... با این گاو عزیزم ... خیلی ممنون ...»
عمو نوروز خوشحال بهار را به پیرمرد و خانواده‌اش و گاو شیرده‌شان – که حالا سلامتی‌اش را به دست آورده بود – هدیه کرد و راه افتاد تا به دیگر خانه‌ها هم سر بزند و بهار را به آنها برساند او رفت و رفت و رفت تا به خانه دیگری رسید و در زد و مثل هر بار انتظار داشت در را شادمانه به رویش باز کنند. عمو نوروز در زد و گفت: «منم عمو نوروز برایتان عید و بهار را هدیه آورده‌ام. بهاری پر از گل و سبزه و چمن.» و خوشحال خندید.
ولی این بار هم پسری با ناراحتی در را به رویش باز کرد.
عمو نوروز خندان سلام کرد و گفت: «سلام پسرم من عمو نوروزم برایتان بهار را هدیه آورده‌ام ... بهار را از من بگیرید. بهاری با گل و سبزه و چمن» و یک دسته گل سرخ را گرفت طرف پسرک. اما پسرک گل‌ها را نگرفت و با ناراحتی گفت: «دلتان خوش است ها عمو نوروز! کدام بهار ... کدام سبزه. ما خیلی وقت است که بهار نداریم. من مادر و خواهر و برادرهایم. عمو نوروز خنده‌اش را خورد و با ناراحتی گفت: «چرا مگر چی شده.»
پسر گفت: «مدتی است که پدرمان به سفر رفته و هنوز برنگشته ما همه از حال و روزش خبر نداریم و نمی‌دانیم کجاست. اصلا نمی‌دانیم زنده است یا مرده. اینطور می‌شود بهار داشت. ما دلمان برای پدرمان یک ذره شده. بی او بهاری نخواهیم داشت ...»
عمو نوروز از ناراحتی ساکت مانده بود و نمی‌دانست چه کار باید بکند. کمی فکر کرد و بعد با خوشحالی گفت: «اینکه مشکلی نیست. من الان می‌روم و پدرتان را پیدا می‌کنم و می‌آورم اینجا. هر کجا که باشد پیدایش می‌کنم و سلامت می‌آورمش خانه. تو فقط نشانه‌هایش را به من بده.»
پسرک نشانه‌های پدرش را به عمو نوروز داد. عمو نوروز باد بهاری را صدا زد. باد بهاری فورا خودش را به عمو نوروز رساند. عمو نوروز سوار بر باد بهاری شد و پرواز کرد و رفت به آن دورها. رفت و رفت و رفت و گشت و گشت و گشت تا پدر آن پسرک را پیدا کرد و سوار بر باد بهار برگشتند. پسرک و مادر و خواهر و برادرهایش همگی خوشحال شدند و شادمان دور پدر را گرفتند و سر و صورتش را غرق بوسه کردند. آنها شادمان بهار و گل و سبزه را از عمو نوروز هدیه گرفتند و عمو نوروز خوشحال و خندان راه افتاد تا به خانه‌ای دیگر سر بزند و بهار و گل و سبزه و چمن و شادی را به خانه‌ای دیگر هدیه کند. 

 

 

 

 
 


(صباآقاجانی) 

باز می آید بهار و می دمد

سبزه ها ، گل ها ز قلب سرد خاک

باز می آید بهار و می برد

رنگ غم از چهره های خوب و پاک

 

باز خورشید قشنگ و مهربان

دستهای گرم خود وا میکند

می نشیند گوشه ای و باز هم

کوچ سرما را تماشا می کند

 

 برفها را در بغل جا می دهد

تا ز شرمی آتیشن آبش کند

چشمه را سیراب از چشمان برف

بید را با باد بی تابش کند

 

با دوچشمانی خمار آنسوی تر 

می نشیند در تماشای بهار

عطرباد و رقص ناز نسترن

مستی آن آهوان بی قرار

 

با نگاهش ناز نرگس می خرد

تا ز جامی باز سر مستش کند

خنده ی سرخ شقایق را ببین

باز می آید  زغم هستش کند

 

باز می خندد به چشم روزگار

باز می بوسد گل روی زمین

باز هم با دست گرمش می کشد

عاشقی در لحظه های واپسین

 

می رسد از ره بهار و باز عشق

بر رخ عالم تبسم می کند

عالمی دیدم که از لبخند عشق

باز دست و پای خود گم می کند

 

می رسد از پیچ و خم های زمان

میکند با قلب عالم گفتگو

می شود با با باد و باران همسفر

مهربانی را کند او جستجو

 

می رسد اینک بهار از راه دور

از دیار کوروش و جمشید وکی

از ازلها از همیشه تا  ابد

می رسد همراه چنگ وعود ونی

 

 می رسد هنگام تحویل زمین

می رسد نوروز جاویدان ما

می رسد اینک بهار و عید نو

 یادگار کهنه ی ایران ما  

 

 

 

 

 

 

 

 

دوباره سالی به سر رسید وسال دگری در راه هست.زمستان گذشت و بهاری در راه است.سالها می روند و می آیند و گردش ایام و فلک جاری است.طبیعتی نو می شود و عالم و کائنات به اذن خداوند قادر متعال دگرگون می شود تا خلق و خلقتی شریف به نام آدمی روزگار بگذراند و ره سعادت پی گیرد که اگر معرفتی باشد ، همه عالم خلقت برای سعادت او بسیج اند از راه راست به چاه نمی افتد.سال 87 برای من و تو و ما سرشار از توفیقات و شکستها بود.شکستهایی که اگر نکو بنگریم پلی است برای پیروزی های بعدی ما.سال پر امید از موفقیت ها و هم غمناک از فراق یاران. 

 

   خسرو شکیبایی، مهری مهرنیا، فرهنگ معیری، اسماعیل داورفر، فرهاد خان‌محمدی، مهرداد فخیمی، فریدون خوشابافرد، احمد آقالو از (هنرمندان سینما و تلویزیون) ، رامین سلیمان‌پور، جواد خدادادی، خاطره پروانه، ثمین باغچه‌بان، منصور احمدی و محمدرضا صابر (هنرمندان عرصه موسیقی)، احمد خلیلی، عباس کاتوزیان‌، نامی پتگر (نقاش)، محسن رسول‌اف (عکاس سینما و کاریکاتوریست)، بهروز موسوی‌امین (طراح چاپ) و منوچهر احترامی، نادر ابراهیمی و دکتر طاهره‌ صفارزاده (هنرمندان ادبیات داستانی، طنز و شعر) از هنرمندان بودند که امسال از دنیا رفتند و در قطعه هنرمندان به خاک سپرده شدند.تک تک این این نامها یادآور خاطراتی هستند که کم و بیش در عرصه های مختلف ادبی و هنری شاهد آن بودیم.این است رسم روزگار که گلچین می کند هر آنکه عزیز است.و رسمها همچنان پابرجاست.سبزه انداختن ، خانه تکانی ،سمنو پزان ، تهیه شیرینی و آجیل وتنگ بلور و ماهی قرمز ، قاشق زنی، فالگوش ایستان سبزی پلو با ماهی، حاجی فیروز ، چهارشنبه سوری دید و بازدید ، سبزه گره زدن ، سیزده به در ، لباس نو،کاک و کلوچه ونقل ، هفت سین ،عود و اسپندو... و دهها رسم و آیین دیگر که قدمتی به اندازه تاریخ نوروز دارد....

و البته برای من حقیر نیز سال 87 پر بود از نامها و نشانه ها و خوبی و خوشی ها و گاهی هم تلخی های روزگار.به رسم قدیم آرزومندم سال خوب و خوشی را در کنار خانواده و دوستان سپری کنید.عزیزان عیدتان مبارک. 

  


 «تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد می‌گذرد ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد... ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت؛ روح‌الله.»  

 

 

بی تردید این عاشقانه ترین نامه یک رهبر انقلابی به همسرش در کل دنیا و صفحات تاریخ می باشد.عاشقانه‌ترین نامه‌ای که از یک فقیه، مجتهد، مرجع تقلید شیعه و رهبر فرهمند ایران طی بیش از یک دهه بر جای مانده و نه فقط در میان روحانیان و سیاستمداران که در میان روشنفکران و نویسندگان هم بی‌نظیر است.

اما این خانم کیست که «روح‌الله» خمینی با همه قدرت و عظمت سیاسی و دینی‌اش به قربانش می‌رود، تصدق‌اش می‌شود، نور چشم و قوت قلبش می‌خواند و حتی در ساحل زیبای بیروت صد حیف می‌خورد که محبوب عزیزش همراهش نیست؟ 

خدیجه خانم ثقفی از تبار «حاج ملاهادی نوری» تاجر مازندرانی است که ....ادامه 

رحلت بانوی بزرگ انقلاب اسلامی ، همسر مکرمه حضرت امام خمینی (رض) را به تمامی دوستداران ایشان و بیت معظم ایشان تسلیت و تعزیت عرض میکنم. 

صفحه ویژه نوروز   

 

دانلود نرم افزار موبایل برنامه های نوروزی 88 سیما 

 قفل رمز فایل دانلود شده : www.takmob.net 

 با سپاس از آقای محسن رجبی سمنانی سازنده این کتاب موبایل و سایت تک موبایل


 

 

توصیه های نوروزی :  

 

 

 

 

 

 

  درج نظر خصوصی