_

_

ایدز

ایدز   

 در تختخواب گرم و نرم خود آرمیده اید.ناگهان با صدای زنگ ساعت کوکی قدیمی خود بیدار می شوید.حس و حال بلند شدن را ندارید.با دست دنبال ساعت می گردید و زنگ آن را قطع میکنید و ساعت را روی میزکنار تخت تان می گذارید باز به خواب شیرین خود ادامه می دهید.این بار نوبت موبایل تان هست که خواب را از چشمان شما برباید.با یک " ا َه " بلند دنبال موبایل خود روی میز می گردید.هنگامی که قصد دارید موبایل خود را بردارید دستتان به ساعت کوکی می خورد.نیم خیز می شوید و به ساعت کوکی قدیمی خود که یادگاری از پدربزرگ عیال تان است خیره می شوید.سری به نشانه تاسف تکان می دهید.ازاینکه قرار است بخاطر خردشدن ساعت یادگاری به غرولند های او پاسخ دهید به خودتان لعنت می فرستید.جنازه ساعت را جمع می کنیدو نگاهی به موبایل تان می اندازید .ساعت ۷:۴۵ دقیقه صبح است.باز هم اداره تان دیر شده است و شما مجبورید باز اخم و تخم های رییس تان را تحمل کنید.حرصتان می گیرد.به زور و اکراه از جای خود بلند می شوید.فرصتی برای خوردن صبحانه ندارید.(اگر هم فرصت داشتید وقتی همسرتان در سفراست فرقی نمی کند.چون شما حتی به اندازه درست کردن یک نیمرو هم تخصص ندارید!!!)بسمت سرویس بهداشتی می روید.پس از ...(گلاب بروی ماه تان !!!) دندانهای خود را مسواک می زنید.در حال شستن مسواکتان هستید که متوجه می شوید آغشته به خون است.نگران می شوید.جلوی آینه دهان خود را (به اندازه یک اسب آبی) باز می کنید.منبع خون را پیدا می کنید.ردیف بالا سمت راست یکی مانده به آخر!!! دهان خود را می شویید.در همین حال چشمتان به مسواک می افتد.از اینکه آی کیویی قد نخود دارید خنده تان می گیرد.شما از مسواک همسرتان استفاده کرده اید.دچار حالت انزجار و اشمئزاز می شوید.در این لحظه به همسرتان فکر می کنید که هفته پیش بدلیل خونریزی ،لثه خود را جراحی کرده بود.سعی می کنید احساس تنفر خود را کنترل کنید.(هر چند نمی توانید) پس از پوشیدن لباسهای خود روبروی آینه موهای خود را شانه می کنید.در همین حین چشمتان به کارتی می افتد که به زبان انگلیسی چیزهایی روی آن نوشته شده است.شما که زبان فارسی را هم به زور میخوانید سعی می کنید دست و پا شکسته آن را بخوانید.عنوان بالای کارت AIDS group نوشته شده است و درمتن کارت نام و نام خانوادگی همسرتان نوشته شده است.مثل فیلمها شانه تان به حالت اسلوموشن به زمین می افتد.چشمهایتان از حدقه در می آید.دهانتان (باز مثل همان اسب آبی) باز می شود.محکم با دودست برسر خود می کوبید.از اینکه همسرتان بیماری ایدز خود را پنهان نموده است بشدت عصبانی هستید.و عصبانی تر آنکه شما با مسواک همسرتان مسواک زده اید.از این نتیجه گیری اعصابتان بهم می ریزد.تصمیم می گیرید یک حال اساسی از همسرتان بگیرید.در طول روز همه اش در این فکر هستید چطور با این بیماری سر کنید.باورتان نمی شود.شما نمی توانید خودتان را قانع کنید که مبتلا به ایدز هستید.از همسرتان بشدت عصبانی هستید و از آن متنفرید.در فکر انتقام هستید.(و اینقدر بی منطقید که فقط فکر خودتان هستید و اصلا به همسر بیمارتان فکرنمی کنید واقعا که...).چند بار از اداره تماس می گیرید ولی موفق به صحبت با همسرتان نمی شوید.همسرتان جهت یک ماموریت اداری به انگلستان سفر کرده است.اینکه شاید در یکی از همین سفرهای خارج از کشوراین فاجعه رخ داده است به خودتان لعنت می فرستید که چرا اجازه داده اید همسرتان سرکاررود.یادتان می آید همسرتان هنگام ازدواج حتی دیپلم هم نداشت و شما با حمایتهای مادی و معنوی او را تا گرفتن مدرک دکترا (در رشته بیمه) همراهی کرده اید.اشک سراسر پهنه صورت شما را فرا گرفته است.(عینهو سریالهای عموعزت!!!) اما اکنون چه؟ به کجا رسیده اید.این است دسترنج تمام زحمتهایی که برای او کشیده اید.در فکر این هستید که با آبروی رفته تان چه کنید.یاد حرف مادر و خواهرتان می افتید که می گفتند " این دختره به درد تو نمی خوره.اصلا در شان ما نیست...".دیگر هیچ حس عاشقانه ای نسبت به او ندارید.به خانه تان که برمی گردید از تلفن ثابت به همراه همسرتان زنگ می زنید.بالاخره موفق می شوید.سعی می کنید خونسردی مصنوعی خودتان را حفظ کنید.قرار است فردا ساعت ۹ شب به تهران برسد...  

 

(ساعت ۱۲:۴۶ نیمه شب....)... شدت بگومگوی شما بحدی است که حتی همسایه ها هم متوجه می شوند.همسر شما از رفتار شما حسابی گیج و منگ شده است . نمی داند چکار کند.شما سعی دارید به بهانه های مختلف از او ایراد بگیرید.شما به او می گویید دیگر از کار کردن و سفرهای متعدد خارجی اش خسته شده اید.موضوع را به روابط کاری و اداری می کشانید.به او می گویید از اینکه با همکاران مرد کار می کند شدیدا عصبانی هستید.در همین حین همسرتان هم سفره دلش را باز میکند.همسرتان به شما می گوید که از اینکه همیشه مجبور بوده است بخاطر شما در میان همکاران و دوستان و آشنایان تحقیر شود در عذاب بوده است.شما بدلیل اختلاف سطح علمی و اجتماعی تان با همسرتان هیچگاه در مهمانیها و همایشهای که از شما دعوت می کرده اند شرکت نمی کرده اید و این باعث ناراحتی و گلایه همسرتان می شده است.از اینکه از همسرتان در روزنامه ها و مجلات معتبراخبار و مقاله هایی منتشر می شده است به او حسودی می کردید.کاسه صبرتان لبریز شده است.می خواهید دیگر به سیم آخر بزنید.شما به او می گویید از بیماری ایدزش باخبرید.و این احتمالا بدلیل سفرهای متعدد خارجی و روابط غیرعادی اوست.شما برای اثبات این قصیه کارت ایدزش را به رخش می کشید.همسر شما مات و مبهوت مانده است.بیکباره صدای هق هق گریه اش تمام فضای خانه را پر می کند.شما دست بردار نیستید.او از اینکه این کارت چگونه بدست شما رسیده است بشدت متحیر است.همسر شما قصد دارد همه چیز را توضیح دهد و تمام ماجرا راتوضیح دهد.ولی شما با سنگدلی اجازه صحبت به او نمی دهید.شما از شدت عصبانیت همسرتان را کتک می زنید.(ای بشکنه اون دستت...!!!)شما به جنون رسیده اید.همسرتان قصد فرار از دست شما را دارد.وسایلش را جمع میکند و می خواهد برود.شمامانع آن می شوید.در این کش و قوس سیلی محکمی بصورت او می زنید.همسرتان تعادلش بهم می خورد و سرش به سنگ اوپن می خورد.همسرتان نقش بر زمین میشود .به او نزدیک می شوید.او تکان نمی خورد.ناگهان متوجه می شوید سر همسرتان آغشته به خون است.دست پاچه شده اید.نگران به اطراف خود نگاه میکنید....همسرتان مرده است.شما همسرخود را کشته اید.(ای قاتل بالفطره ...)از ترس تان اورژانس را هم خبر نمی کنید.هراسان تصمیم می گیرید خانه را ترک کنید و گم و گور شوید....  

 

(چند روز بعد....).... شما در حالیکه در ویلای رامسر خود پنهان شده اید نهایتا توسط پلیس دستگیر می شوید.در اداره آگاهی شما به همه چیز اعتراف می کنید.اما پلیس به شما می گوید اتهام شما چیز دیگری است: اقدام به ضرب و شتم همسرتان.شما مجددا دهانتان (مثل همان اسب آبی) بازمی ماند و در کمال تعجب متوجه می شوید همسر شما زنده است .پلیس به شما توضیح می دهد چگونه همسایه ها پس از در گیری شما نگران میشوند و وارد منزل شما شده اند و جسم آغشته به خون همسرتان (ای ضارب بالفطره...) را به بیمارستان منتقل و پس از بستری در آی سیو به بخش منتقل شده است.شما فعلابه این اتهام بازداشت شده اید.با قرار وثیقه باباتون آزاد میشوید.چند روز بعد برگه احضاریه دادگاه بدست شما می رسد.همسرشما تقاضای طلاق کرده است.خوشحال می شوید.آرزو میکنید کاش مرده بود...چند روز بعد از بیمارستان تماس میگیرند.حال همسرتان خوب نیست.شما می بایست به همسرتان خون اهداء کنید.از تعجب شاخ در می آورید(مثل بوفالو) بطور خصوصی با دکتر همسرتان صحبت می کنید.به دکتر توضیح می دهید بدلیل ابتلاء به بیماری ایدز قادر به اهداء خون خودنیستید.دکتر قضاوت را به بعد از آزمایشات موکول می کند.نتیجه آزمایشات مشخص میشود.اینبار ضمن اینکه شاخ درآورده اید(مثل بوفالو) دهانتان هم (مثل همان اسب آبی) باز می ماند.دکتر به شما توضیح می دهد نه شما نه همسرتان هیچکدام مبتلا به بیماری ایدز نیستید....شما با اهداء خون خود جان همسرتان را نجات می دهید....  

 

(چند ماه بعد...)....اکنون چندماهی است دیگر وجود او را در خانه احساس نمی کنید.تمام صحنه ها را مرور می کنید(بقول سینما توغرافها فلاش بک می زنید).از اینکه اینقدر عجولانه به همسرتان تهمت زده اید خود را نمی بخشید و بشدت پشیمانید.بعد از طلاق همسرتان در نامه ای برای شما توضیح می دهد که کارتی که شما پیدا کردید کارت عضویت افتخاری همسرتان درAIDS group (گروه سیستمهای توسعه بیمه های خطوط هوایی) -Airlines Insurance Development Systems gorupe- بوده است و قرار بوده در مراسم تقدیر از نخبگان ایران از همسرتان بعنوان پژوهشگر نمونه در بخش بانوان تقدیر شود.همسرتان می خواسته شما را سورپرایز کند....همسر شما چند ماه بعد بعنوان مشاور رییس جمهور انتخاب می شود و با استاد خود ازدواج می کند....    

(یکسال بعد....)... شما بعلت شدت تنفر از خودتان در حال نابود شدن هستید.شما که زندگی خودرا باخته اید قید همه چیز را زده اید و به مواد مخدر و کراک وشیشه پناه آورده اید.شما اکنون بدلیل اعتیاد تزریقی به بیماری ایدز مبتلا هستید و در انتظار مرگ بسر می برید....   

 پی نوشت : 

 1: بیماری ایدز را جدی بگیرید اما نه آنقدر که دیگر به هر چیزی شک کنید. 

 2  : به یک کارگردان جهت ساخت سریال کشداری بر مبنای این داستان نیازمندیم.(اند تعلیقه!!!) 

 3: سعی کنید خودتان هم همراه همسرتان پیشرفت کنید وگرنه همان میشود که گفتم.  

4 : با سپاس ویژه از فرورتیش رضوانیه،نودال،امپکس،اهالی محترم زعفرانیه و خانواده محترم رجبی!!!   

 


مژده : با خبرشدیم نویسنده طناز و قهار سابق همشهری مسافر جناب استاد ؛فرورتیش رضوانیه؛  به روزنامه همشهری نقل مکان کرده اند و من بعد شاهد داستانهای طنز ایشان هرروز در روزنامه وزین همشهری خواهیم بود.  

از فرورتیش رضوانیه کتب   "12 سپتامبر" و "بومرنگ" منتشر شده است. 

توضیحات بیشتر  :http://farvartish.persianblog.ir       

12 سپتامبر اثر فرورتیش رضوانیه


   

درج نظر خصوصی