_

_

یک داستان

 روز آزمون

 

 

وقتی میدونی آزمون ترم آخرت قراره ساعت 8 صبح شروع بشه و باید7 صبح تو محل آزمون که اون ور شهره باشی یعنی باید6 صبح از خونه بزنی بیرون پس باید 5 صبح از خواب بلند بشی.اونم با ساعتی که رو 4 صبح تنظیمش کردی.تو هم از استرسی که داری از 3 صبح بیداری. همه این برنامه ریزی ها رو می کنی 6 صبح از خونه می زنی بیرون می بینی بیرون سفید سفیده.زمین پر برفه.به هر جون کندنی هست خودتو تا سر خیابون می رسونی منتظر اتوبوس یا تاکسی می شی.می بینی که خبری نیست.همه دربستی اند.بالاخره مجبور میشی یه تاکسی دربست بگیری.درست سر ساعت 50/6 می رسی محل آزمون. کرایه رو حساب می کنی پاتو که از ماشین می ذاری بیرون بعلت یخزدگی تعادلت رو از دست می دی و کله پا میشی.احساس درد شدیدی تو آرنج دست راستت می کنی آستینت رو می زنی بالا می بینی پر خون شده.آخه موقع زمین خوردن آرنجت به لبه شکسته جدول خیابون می خوره.چاره ای نداری.با همون تاکسی می ری به اولین درمانگاه محل تا فعلا یه جوری پانسمانش کنن تا بعد.باز با همون تاکسی برمی گردی محل آزمون می بینی ساعت 30/7 شده.در محل آزمون 7 صبح بسته شده.با التماس  و شرح ماجرا هر جوری هست می ری تو.با هر زحمتی هست محل صندلیت رو پیدا می کنی می ری سر جلسه.می خوای وسایل آزمونت را بذاری رو میز می بینی از شانس بدت وسایلت که تو جیب پیرهنت بوده الان نیست.یادت می افته که تو درمانگاه از جیبت افتاده.موضوع را به ممتحن جلسه میگی.دوباره با التماس و قول اینکه تا 50/7 سرجلسه باشی سریع می ری بیرون .دوباره یه تاکسی دربستی می گیری می ری تا درمانگاه .وسایلت رو برمی داری باز با همون تاکسی سریع برمی گردی محل آزمون.ترافیک و لغزندگی خیابونها حسابی کلافه ات کرده.ساعت 12/8 شده .دوباره با کلی خواهش و التماس و هماهنگی با مسئول آزمون سریع خودت را می رسونی به سر جلسه.داری برگه ات را پر می کنی شروع کردی به جواب دادن به سوالها.می بینی یه چیکه آب گزینه الف سوال سوم را به گزینه ج تبدیل می کنه.به بالای سرت نگاه می کنی می بینی که از بدشانسی ات سقف کلاس داره چیکه می کنه.موضوع را با مسئول جلسه مطرح می کنی بالاخره راضی می شن محل صندلی ات رو عوض کنن.می ری تو راهرو می شینی.جایی که نه بخاری داره نه نور درست حسابی داره.با اعتراض تهدید به ابطال پاسخنامه می شی.تحمل می کنی.داری به انتهای وقت آزمون می رسی وتو هنوز از بقیه عقب تری.یه دفعه صدای شدیدبهم خوردن پنجره راهرو بگوش می رسه.برمی گردی نگاه کنی چی شده سرت رو که برمیگردونی می بینی که پاسخنامه ات سرجاش نیست.دنبالش می گردی می بینی که رو زمین افتاده.برگه رو برمی داری می بینی که ممهور به مهر ته کفش ممتحن شده.عصبانی میشی.می خوای چیزی بگی تحمل می کنی.برگه ات رو تمیز می کنی.هر چند دیگه امیدی به تصحیح برگه ات نداری.بلندگوی سالن پایان آزمون را اعلام می کنه.برگه رو بالا میگیری همینطور که برگه ات بالای دستته می بینی که امروز بدشانس ترین روز عمرته.متوجه میشی پاسخها رو بجای 1 از 101 شورع کردی.دیگه خودت رو قانع می کنی که همه چی تموم شده.با ناراحتی محل آزمون را ترک می کنی از پله ها که می آی پایین پات گیر می کنه به ناهمواری پله و دوباره کله پا میشی و سه تا پله پایین تر فرود می آی. سرت محکم می خوره به تیزی شوفاژ راه پله.سرت احتمالا شکسته چون پر خون میشه.با کمک بقیه یه تاکسی دربستی برات می گیرن دوباره می برنندت درمانگاه.بعد از پانسمان با یه تاکسی دربستی دیگه راهی خونه ات میشی.با سرو دست باندپیچی شده می رسی خونه.کرایه رو حساب می کنی پیاده میشی می ری سمت در در و باز کنی یه دفعه دنیا رو سرت خراب میشه و همه جا رو سیاه میبینی.به خودت که میای می بینی که همسایه عزیز یه پارو برف رو روسرت خالی کرده.با سرو وضع بهم ریخته از پله ها می ری بالا تا به طبقه سوم برسی.به پا گرد طبقه دوم که می رسی چشمت روز بد نبینه دوباره پات سر می خوره کله پا میشی.اینبار به خاطر لیز بودن .دوباره سرت بخاطر ضربه ای که به نرده ها می خوره  پر خون میشه .دوباره با کمک و اصرار همسایه ها بایه تاکسی دربستی میری درمانگاه.می آی بیرون از درمانگاه یه تاکسی دربستی می گیری می خوای سوار تاکسی بشی پات می ره تو چاله ای که شهرداری هنوز پرش نکرده.مچ پات پیچ می خوره.از شدت عصبانیت کنترل خودت رو از دست می دی و سرت رو محکم به شیشه تاکسی می کوبی.نه یه بار دوبار سه بار یه دفعه می بینی یکی با جیغ و داد و فریاد صدات می زنه.چشمات رو باز می کنی می بینی مادرته.متوجه میشی از بالای تخت افتادی و سرت خورده به گوشه میزو پر خون شده.ساعت 15/5 صبحه .با کمک مادرت سریع آماده میشی می آی بیرون می بینی همه جا سفید سفیده.همه جا پر برفه .سر خیابون که می رسی.سریع یه تاکسی دربستی می گیری...