_

_

مترسک

(تقدیم به مرد خاکستری وبلاگ ت مثل تنهایی ا-ی):

ازمترسکی سوال کردم:آیاازتنهاماندن دراین مزرعه بیزارنشده ای؟پاسخم داد و گفت : در ترساندن دیگران برای من لذت بیاد ماندنی است،پس من از کار خود راضی هستم و هرگز ازآن بیزار نمی شوم! اندکی اندیشیدم وسپس گفتم : راست گفتی ! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم. گفت : تو اشتباه می کنی ، زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد! سپس او را رها کردم در حالی که نمی دانستم آیا مرا می ستاید یا تحقیر می کند. یک سال بعد مترسک ، فیلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذشتم ، دو کلاغ را دیدم که سرگرم لانه ساختن زیر کلاه او بودند!

نویسنده : جبران خلیل جبران

[منتظر نظرات فلسفی ، اجتماعی ، تاریخی ، .... شما عزیزان هستم]


نظرات برگزیده:

آمی تیس عزیز: سلام به همه دوست جونا و تبریک به آمیزخان که پست امید خان به ایشون تقدیم شده و تشکر از امید خان عزیز که از منم دعوت کردند که نظر بدم. ترسیدن از مترسکهای اطرافمان برای همه ما کاملا ملموس و عادی است. مترسکهایی که از آزار و رعاب دیگران لذت می برند؛ احساس شعف زاید الوصف می کنند و جالب اینجاست که این مترسکها در کار  و وظیفه خود دارای رده بندی هستند فرقی نمی کند خانم باشند یا آقا؛ تو در خیابان بترسی یا در ۴ دیواری به اصطلاح امن خانه خود بترسی. همه ما ترساندن دیگران را به نوعی تجربه کردیم اما میان ماه من تا ماه گردون ...
یادم میاد بچه که بودم از زدن ماسک یا پشت در وایسادن و پخ کردن و ترسوندن اطرافیانم ریسه می رفتم از خنده اما ترسی که مخاطب مترسک در قصه امید ازش حرف می زنه با ترسی که خود مترسک ازش حرف می زنه خیلی فرق می کنه. ترسوندن از نظر مخاطب مترسک چیزی بیش ازیک شوخی نیست اما ترسوندن از نظر مترسک رعابه !! وحشته؛ عدم امنیته؛‌فرار مغزهاست؛ پناهندگیه؛ آوارگیه. مترسک راست می گفت چه کسی می توانست مثل او از ترساندن لذت ببرد مگر اینکه درونش از کاه بی احساس پرشده باشد؟
چیز دیگری که امید عزیز در داستانکشون گنجونده بودن ماجرای فیلسوف شدن مترسک بود که شاید بهتر بود می نوشت سال بعد مترسک رو دیدم که فیلسوفش کرده بودند نه اینکه فیلسوف شده بود.  کم نداریم از این دست و کم ندیده ایم. و جالب اینجاست که زیر کلاه همه این این فیلسوف شدگان چیزی جز کاه نیست. کاهی که بدون اینکه حتی خودشون متوجه بشن کلاغها درش لانه می کنند.


پیمان عزیز:من هیچوقت نتونستم وجود مترسک رو بدون کلاغ مجسم کنم . شاید برای اینکه فکر میکنم هیچ مترسکی موفق به ترسوندن کلاغی نشده حتی اگه این غایت آرزوش هم باشه .
گاهی وقتا ما آدما از مترسک هم بدرد نخور تر میشیم وقتی که یشینیم و بی تفاوت فقط چشم به دور دستها مه آلود بدوزیم .
همیشه دلم خواسته روزم از دیروزم بهتر باشه ولی کمتر موفق شدم . فقط اینکه تلاشمو کردم و نتونستم دلسردم نکرده . چون هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم مترسکی باشم که کلاغ با جسارت زیر کلاهم لونه بسازه .
دعا میکنم همه بتونیم تغییر کنیم. بتونیم فرق واقعی لذت خوب بودن وبدی رو بدونیم


فری عزیز(آبجی فری خودمان):

مترسکه همونجوری ایستاده بود رو یک پا
مثل یه غول سیاه
غرق تماشا شده بود مترسک
قفل دلش وا شده بود مترسک
تو چشماش
از خوشی اشک نشسته بود
شیشه ی بغضش تو گلوش شکسته بود
آخ که چقدر دلش میخواست بد نباشه خوب باشه
فقط همون پارچه باشه.. چوب باشه