تهران امروز> نامه تونل رسالت به خواهرش /محمود فرجامی
خواهرجان عزیزم؛ تونل توحید خانم از اینکه به سلامتی بختت باز شده و مدتی است به بهرهبرداری رسیده ای خیلی خوشحالم. مبارکا باشد. ببخش از اینکه نتوانستم زودتر از این تبریک بگویم. خیلی شلوغ است و لابد خودت تا به حال فهمیدهای که تونل شدن آن هم در شهری مثل تهران چه مصائبی دارد. عوضش حالا هم تبریک میگویم، هم برایت آرزوی خوشبختی میکنم و هم در عالم خواهری و بزرگتری چند تا نصیحتت میکنم که به کارت بیاید. اول اینکه خواهرکم از این قالیباف زیاد به دل نگیر. میدانم هر روز و شب بهت سر میزند و حوصلهات را سر برده ولی بدان که همهاش از وسواسش است. دوست دارد هر کاری را به بهترین وجهش بکند. با من هم همینطور بود و تا خودش شخصا نمیآمد کار را ببیند خوابش نمیبرد. هی میآمد به این جای رمپم دست میکشید و میگفت: «چطوری یره... ماشاالله عجب تونلی دری مری بری خودت!» و هی دستور میداد که پیمانکارها تاخیر نکنند. تازه من که زیر نگاه برج میلاد هم بودم و داشتم از خجالت آب میشدم اما در عوض وقتی افتتاحم کرد دیگر به هم سر نزد و همچین رفت روی بقیه پروژهها کار کند و مشغول آنها شد که الان مگر فقط مسیرش بیفتد که سری به من بزند. تو هم مطمئن باش که بعد از این ، آنچنان سرش به پروژه بعدی گرم خواهد شد که فقط به طور گذری سروکارتان به هم خواهد افتاد. اینطوری است دیگر... دیگر آنکه زیاد خیال برت ندارد که قرار است چون خیلی بینظیری پس همه بیایند تعریف و تمجیدت را بکنند. خدا به سر شاهد است اینها را از سر حسادتهای خواهرانه نمیگویم. تو خواهر کوچکتر و افتخار منی؛ بزرگترین تونل شهرهای این مملکتی و با این همه از همه ما کوچکتر؛ چرا به تو حسادت کنم؟ منتها نمیخواهم آنطوری که توی ذوق من خورد توی ذوق تو بخورد. هیچ چیزی بدتر از توی ذوق خوردن نیست. خواهی دید که از این به بعد یک عدهای دم به دقیقه ازت ایراد خواهند گرفت. چرا رمپش کج است، چرا سقفش کوتاه است، چرا هواکشش سوراخ است.... همه این ایرادها را از من هم گرفتند و من از همه جا بیخبر هم هر روز اشکم درمیآمد تا اینکه بالاخره سینما آزادی یه روز برایم پیغام داد که دعوا سر چیز دیگریست. البته او هم اول در جریان نبوده و هر روز از اینکه چند روز دیرکرد افتتاحش را توی سرش میزنند اما به اینکه ده سال آزگار یک گوشهای سوخته و نیمهجان افتاده بوده و قالیباف سروسامانش داده، کاری ندارند حرص میخورده تا اینکه بعدا شستش خبردار میشود داستان سر چیز دیگریست. ولی به هر حال هیچ به دل نگیر خواهرکم که اینها اصل دعوایشان با همان قالیباف است منتها دق دلیشان را میآیند سر من و تو، برج میلاد و سینما آزادی خالی میکنند. ما باید بسوزیم و به پای این مرد بسازیم. قربانت خواهر به سن بزرگترت، تونل رسالت
لوگوی قدیم : لوگوی جدید :
روزنامه تهران امروز>گفتوگو با لوگوی تهرانامروز /محمود فرجامی
... امروز به سراغ لوگوی تهرانامروز رفتیم و با این زن معلومالحال (که برای اولین بار نشریه پرتوی سخن حال آن را معلوم کرد) مصاحبه کردهایم . پیش از هر چیز ذکر این نکته ضروریاست که مصاحبه شونده در طول مصاحبه به طرز مشکوک (و البته مطلوبی!) خود را تکان میداد و ترانههای ویژهای میخواند که برای رعایت حال خوانندگان حذف شدهاند.
ما: اخیرا افشا شده است که شما در واقع یک لوگو نیستید و زنی در حال رقص هستید. آیا قبول دارید؟
لوگوی تهرانامروز: شک داشتی بلا؟
ما: خب شما روی روزنامه تهرانامروز چهکار میکنید؟
لوگوی تهرانامروز: من چمیدونم... برو اینو از اون بلاگرفتهای بپرس که منو گذاشت اون بالا...
ما: ولی دوستان این را تکذیب میکنند. اخیرا آقای خانجانزاده طراح لوگوی تهرانامروز هم در مصاحبهای گفتهاند که تکنیک «شمره» باعث شده دوستان فکر کنند انحناهای لوگو شکل دست و پای زن است.
لوگوی تهرانامروز: چی میگی تو این وسط صحنه؟ صداتو نمیشنوم. شمره دیگه چیه؟ کوری مگه نمیبینی؟ این دستمه اون پامه این کمره...
ما: پس شما اتهام را قبول دارید؟
لوگوی تهرانامروز: اتهام دیگه چیه عزیز؟
ما: اتهام یعنی خطا، خلاف،جرم،جنایت...
لوگوی تهرانامروز:وا...زبونتو گاز بگیر نکبتی... جرم چیچیه؟ جنایت کدومه؟... آدم که نکشتم، از دیوار مردم که بالا نرفتم، اهل خشونت که نیستم،در و همسایه آزاری که نکردم، هوو که نبردم رو سر زن مردم،آبروی ناموس مردم رو که نبردم... نسناس... حرف دهنتو بفهم...
ما: ولی حرکات موزون هم عمل زشت و شنیعی میباشد.
لوگوی تهرانامروز: نخیرم... حالا تو بگو ایروبیک!
ما: در انتها پیامی ندارید؟
لوگوی تهرانامروز: نه... ولی چرا دارم... دست دست دست آقایون مرخص...
ماجرای سربازی رفتن خانومها
صبحگاه:
فرمانده: پس این سربازهها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !) کجان؟
معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن
ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند...
سلام سارا جان
سلام نازنین، صبحت بخیر
عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر
سلام نرگس
سلام معصومه جان
ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی...
صبحانه:
وا... آقای فرمانده، عسل ندارید؟
چرا کره بو میده؟
بچهها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفع میکنه
آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم
بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه)
فرمانده: همه سینه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید
وا نه، لباسامون خاکی میشه ...
آره، تازه پاره هم میشه ...
وای وای خاک میره تو دهنمون ...
من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا ...
ناهار
این چیه؟ شوره
تازه، ادویه هم کم داره
فکر کنم سبزی اش نپخته باشه
من که نمیخورم، دل درد میگیرم
من هم همینطور چون جوش میزنم
فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!
بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟
برو خودت غذا درست کن
والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمیکنم، حالا واسه تو ...
چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد
بعد از ناهار
فرمانده: کجان اینا؟
معاون: رفتن حمام
فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازهها گم میشود...
هوووو.... بی شعور
مگه خودت خواهر مادر نداری...
بی آبرو گمشو بیرون...
وای نامحرم...
کثافت حمال...
(کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!)
بعد از ظهر
فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟
یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟
جوجه بدون برنج
رژیمی عزیزم؟
آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.
شب در آسایشگاه
یک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و ناز و عشوه میگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتین؟
فرمانده: بله بسیار زیاد!
خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم
فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!!
فرمانده میره تو آسایشگاه:
وا...عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو
راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو
فرمانده: بلندشید برید بخوابید!
همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند
فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟
واستا ناخونای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم.
آره فری جون؛ صبر کن این یکی پام مونده
فرمانده: به من میگی فری؟؟ سرباز! بندازش انفرادی.
سرباز: آخه گناه داره، طفلکی
مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان! عجبا!
شیربلال
...هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند ...